زمستان ۶۸ بود، هوایی بسیار سرد، بعد از یک روز برفی و تنها یک کلاس در ساعت دو بعد از ظهر.
با دلخوری از خانه زدم بیرون، ترافیک مختصری بود و ده دقیقه قبل از شروع کلاس از درب اصلی دانشگاه تبریز وارد محوطه شدم. چند قدم جلوتر تقریبا روبروی دانشکده کشاورزی کسی صدا زد: هی آقا کجا با این عجله؟
برگشتم و آشنایی تو اون شلوغی ندیدم، هنوز پشت سرم را نگاه میکردم که دستی از جهت مقابل به شانهام خورد و گفت: کارت دانشجویی،
کارت دانشجویی را در دست دراز شدهاش قرار دادم.
اورکتی خاکی رنگ به تن داشت و فقط کمی ته ریش. سی و چند ساله مینمود و به روال آدم خوبهای آن زمان، عبوس و بی احساس.
بدون صحبتی با سرش اشاره کرد که دنبال من بیا، نفر دومی هم کنارم قرار گرفت و بازداشت گونه من را به اتاقی تو جهاد دانشگاهی هدایت کردند.
تمام سؤالهایم بی جواب ماند، بازرسی بدنی شدم و سپس چند دقیقهای در اتاق تنها بودم.
درب اتاق با ضرب باز شد و همان دو نفر به اتفاق سه جوان اورکت پوش وارد اتاق شدند. دانشجوی دیگری هم با کاپشن سبز فسفری و بسیار مضطرب بهمراهشان بود، با کمی تشر به داخل اتاق هدایت شد.
کاپشنی که به تنم بود سبز فسفری بود و بدلیل شرایط آنروزها مناسب محیط دانشگاه نبود! شاید آن را تنها دو یا سه بار تو دانشگاه پوشیده بودم.
حدس زدم که به خاطر همین کاپشن مشکل پیدا کردم، ولی چرا تو اتاقی در جهاد دانشگاهی!
یکی از اون جوانان اورکتی به دانشجوی دیگر گفت تو ساکت باش و بطرف من آمد.
«با کی هماهنگ کردی؟ مسلح که نیستی؟ از کی دستور میگیری؟»
دهانم به اندازه تمام صورتم از تعجب باز مانده بود و نمیتوانستم درکی از موضوع داشته باشم.
«کی این اورکت را بهت داده؟ رابطت کی بوده؟»
دقیقا یادم نیست که چه پاسخی به این سؤالها دادم، فقط تمام پیامبرهای مورد قبول و ائمه اطهار را ردیف کردم که من چیزی از صحبتهای شما نمیفهمم.
دانشجوی دیگر به گریه افتاد و از بیخبری و بیگناهیاش میگفت.
درب اتاق باز شد و چند مامور امنیتی و یکی دو سرباز دم درب ایستادند و چند جملهای با جوانک بازجو صحبت کردند. همانطوری که درب باز بود مرد میانسالی را دیدم که کاپشنی به رنگ فسفری به تن داشت و دستبند به دست و احتمالا کتک خورده به همراه مامورها رفت، فقط یکی از آنها به بازجوی ما گفت: اسلحه را خودتون تو گزارش بیاورید و ضمیمه کنید.
از لابلای صحبتها مشخص شد آن مرد سبز فسفری پوش از پیش تحت نظر بوده و در حالیکه اسلحه با خودش حمل میکرده، هنگام ورود به دانشگاه بازداشت شده.
مشخص شد که به دلیل تشابه رنگ لباس ما با آن مرد مسلح، مورد سوءظن قرار گرفته ایم.
ترسیده بودم، صدایم به لرزه افتاده بود، گریههای اون دانشجوی سبز فسفری هم مزید بر علت شده بود که بیشتر بترسم. با خودم فکر میکردم که حتما روانه زندان خواهم شد و به همکاری با گروههای مسلح معاند نظام محکوم خواهم شد و تمام.
نهایتا نیمساعتی با هر دوی ما صحبت کردند و سؤالهای بیربطشان با جوابهای بی ربطتر ما حوصله همه آنها را سر برد و تک تک از اتاق خارج شدند. همان نفر اولی که کارت دانشجویی من را گرفته بود، کاغذی جلوی من گذاشت و گفت امضا کن. چند جمله بی ربط بود و بدون تاریخی و گزارشی، امضای پرت و پلایی کردم، حتی اسم من را روی برگه ننوشت.
ایستاد و کارت هر دوی ما را پس داد، رو به من کرد و گفت: تو جوانی مراقب باش و دیگه از این کارها نکن!
من هم چشمی گفتم و با اشاره دستش از اتاق خارج شدم، دانشجوی دیگر هم پشت سر من دوان دوان خارج شد.
از آن روز به بعد هم دیگر از آن کارها نکردم.
تورنتو – تابستان ۹۷
امیر افشار