بچهها هنوز بازی را شروع نکرده بودند، سر نخواستن رضا دعوایی بود، پنج نفر بودند، چارهای نبود به جز بازی دادن رضا که سه چهار سالی از بقیه کوچکتر بود. سعید و کوروش بالاخره رضایت دادند که بشرط حضور مجید، رضا با آنها باشد.
دو سه تا از بچهها تو گرمای عصر روزهای آغازین مهرماه، بطرف شلنگ آب یکی از همسایهها، آقای دکتر مهربان، که دم درب خانه رها شده بود و مشغول سیراب کردن چهارچنار تنومند جلوی خانه بود، رفتند. سعید و کوروش در حال آموزش دروازهبانی به رضا کوچولو بودند و فرشید روی یکی از دروازهها نشسته بود و توپ را زیر پایش میچرخاند.
در پیادهروی جهت مخالف منزل دکتر مهربان، دویدن دیوانهوار ناصر سهیلی توجه فرشید را جلب کرد، به سر کوچه که رسید به سمت چپ رفت و ناپدید شد.
آقا ناصر جوان بیست و یکی دو سالهای بود که بچههای کوچه دوستش داشتند، بیشتر مواقع اگر در محل فعلی بازی بچهها ماشینی پارک کرده بود، جلوی منزل آقای سهیلی، پدر بزرگ آقا ناصر محل بازی میشد، بدون اینکه غرولندی از جانب پدربزرگ آقاناصر بشنوند. خیلی وقتها هم آقا ناصر تیر دروازههای تور داری را که داشت به بچهها میداد و لذت بازی کردن با چرخش توپ درون دروازه توردار دوچندان میشد.
آقا ناصر دانشجو بود، آرامش ومتانت خاصی داشت، به همراه خواهرش با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکرد، یک سالی بود که با همسنهای خودش فوتبال بازی نمیکرد، تکنیک خوبی داشت و با کفش کتانی سفیدچینیاش، گلهای زیادی تو کوچه خلیلی زده بود. شاید بخاطر درس زیاد، فوتبال را کنار گذاشته بود. اکثر روزها تو صف روزنامه با یکی از دوستانش ایرج، دیده میشد. ایرج ساکنکوچه هشتم بود و سربازی فراری، که بههمه گفته بود معافیت پزشکی دارد.
آنگونه دویدن آقا ناصر به همان اندازه برای فرشید عجیب بود که باخت روز گذشته پرسپولیس برابر وحدت ته جدولی!
فرشید با داد و فریاد بچهها به خود آمد و توپ را از زیر پاهایش به سمت بچهها قل داد، بازی شروع شد و رضا کوچولو بطرر شگفت انگیزی تسلیم نخستین شوت بازی نشد.
چهار پنج مامور از پیادهرو وارد محدوده بازی بچهها شدند، پاترولی هم با صدای بوق، از فرشید خواست با کنار کشیدن دروازه راه را برایش باز کند.
بازی قطع شد یکی از مامورهای بیسیم به دست از کوروش پرسید کسی را ندیدی فرار بکنه؟ مامور دیگر هم معلوم بود سوالی مشابه را از مجید و یکی دیگر از بچهها میپرسد.
فرشید با خود اندیشید اگر از من بپرسند، چه باید بگویم، آقاناصر که قطعا آدم بدی نیست و کار خلافی نکرده، شاید جواب منفی بهترین راه حل باشد، ولی اگر بفهمند پاسخ دروغ دادهام چه؟
خوشبختانه کسی از فرشید نپرسید و با عجله به طرف سر کوچه رفتند، چند لحظهای ایستادند. دو نفرشان به سمت راست دویدند و مابقی سوار پاترول شدند و بطرف کوچه روبرو حرکت کردند. دو ماشین دیگر نیز پر از مامور، به دنبال پاترول اول وارد کوچه هشتم شدند. از دور مشخص بود که جلوی خانه ایرج ایستادهاند.
فریاد بچهها باز هم فرشید را از افکارش بیرون آورد و مشغول بازی شدند. آن روزها دیدن چنین صحنههایی چندان غریب نبود، بخصوص که موردی هیجان انگیزتر از این را بچهها چند هفته پیش تجربه کردهبودند.
دو ساعت درگیری وتیراندازی سنگین برای فتح خانهای به اصطلاح تیمی، دو سهکوچه بالاتر، و حضور دهها شاید هم صدها مامور مسلح در کوچههای اطراف و درخواست آنان برای اتمام بازی و به خانه رفتن بچهها، آنهم در بدترین زمان ممکن در اوج هیجان بازی گل کوچک روزانه.
فرشید با کسی در مورد آقاناصر حرف نزد، روزهای بعد شنید ایرج بازداشت شده و مأمورها همان روز خانه آقای سهیلی پیرمرد را زیر و روکردهاند. همسایهها میگفتند این جوونک فعالیت سیاسی داشته، شبنامه پخش میکرده و حتی یکی از همسایهها با چشمان خودش شعارنویسی وی را نیز دیده بود.
ماهها گذشت و آقای سهیلی وخانواده با فروش خانه از آن محله رفتند. به گفته یکی از بچههای کوچه که آن هم از منبع دیگری شنیده بود، آقا ناصر دو سه ماهی منزل یکی از دوستانش مخفی بوده و آخرین خبر نیز از حضورش در شهری کوچک در سوئد حکایت میکرد.
تنها دکتر مهربان بود که روزی به فرشید گفت یکی دو ماه بعد از آن ماجرای فرار، آقا ناصر را دو سه باری نیمههای شب دیده بود که بطرف خانهشان میرفته و احتمالا به پدربزرگ و مادربزرگ و خواهرش سر میزده،
فرشید سی و پنج سال بعد یاد آنروز افتاد که توپ پلاستیکی دولایه قرمز رنگ را زیر پایش میچرخاند و منتظر شروع بازی بود.
صحنه دیوانهوار دویدن و یا گریختن آقا ناصر را به یاد آورد و انگشتانش بلافاصله روی صفحه تلفنش مشغول تایپ نام او شد.
صفحه اول گوگل چندین نتیجه را آورد، سطر اول فیسبوک بود، پنج شش نفر با اسم مشابه در فیسبوک حضور داشتند، اولی که نه ولی دومی احتمالا خودش بود، اطلاعات زیادی در فیسبوک نبود، لینک بعدی موتور جستجو، لینکدین بود، دکترای فلسفه، مدرس دانشگاه و نویسنده چند کتاب و مقاله، بله همان آقا ناصر بود، همان چشمها و حالت صورت فقط با عینکی فلزی و پیشانیای به بلندای نیمی از جمجمه. حضور در سوئد، مهر تاییدی بود برای ناصر سهیلی بودنش.
لبخندی بر لبان فرشید نشست، شلنگ آب منزل دکتر مهربان، کمبود یار و آموزش دروازهبانی رضا کوچولو و نیز سکوت فرشید چه تاثیر شگرفی بر زندگی آقا ناصر داشت، که خود نیز از آن بیخبر است.
فرشید در بین دوستان فیسبوکی و لینکدینی آقا ناصر به دنبال ایرجی گشت که نام خانوادگیاش را نمیدانست، ایرجی نبود، ایرج کجاست؟
پ.ن: نوشتهای غیر سیاسی و از پس ذهن بود، آمیختهای از حقیقت و خیال، نامها حقیقی نبودند ولی در همان کوچه شاید خیالی، برخی از شخصیتها حقیقیاند. ایرجی نبود، لطفا دنبالش نگردید.
تورنتو – شبی از بهمن ماه ۱۳۹۷
تک تک آدمهای داستانتان انکار در گوشهای از خاطراتم حضور دارند، لطیف بود و سرشار از حس.